من هیچ کس نبودم. رادنی گرانت هیچ کس نبود. عمرحسین‌علی هیچ کس نبود. خاویر رودریگز، نجار هفتادوهفت ساله‌ای که از ساعت چهار، تخت را اشغال کرد، هیچ کس نبود. هر یک روزی به دیار نیستی می‌رفتیم و پس از دفن اجسادمان، فقط دوستان و افراد فامیل می‌دانستند که روزی زندگی کرده‌ایم. مرگ ما نه در برنامه‌ی رادیو، نه در تلویزیون اعلام نمی‌شد و در روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز نیم‌ستونی به ما اختصاص نمی‌یافت. کسی درباره‌ی ما کتاب نمی‌نوشت. این افتخار از آن قدرتمندان، مشاهیر یا آدم‌هایی با استعدادهای استثنایی است. چه کسی می‌خواهد زندگی‌نامه‌ی آدم‌های عادی را چاپ کند، آدم‌هایی که ستایش نمی‌شوند، کسانی که هر روز در خیابان می‌بینیم و بی‌توجه دور می‌شویم.

شرح اکثر زندگی‌ها ناپدید می‌شود. کسی می‌میرد و رفته‌رفته همه‌ی نشانه‌های زندگی‌اش نابود می‌شود. یک مخترع در اختراعاتش به زندگی ادامه می‌دهد، یک معمار در ساختمان‌هایش، اما بیشتر آدم‌ها نه از خود ساختمانی باقی می‌گذارند، نه کاری ماندگار. تنها چند آلبوم عکس، کارنامه‌های مدرسه، جایزه‌های ورزشی یا فرضاً زیرسیگاری دزدیده شده‌ای از هتلی در آخرین روز تعطیلاتی فراموش‌شده در فلوریدا، می‌ماند. چند شیء، مقداری مدارک و خاطره‌هایی مبهم در ذهن نزدیکان. کسانی که می‌توانند در مورد متوفی حکایت‌هایی بازگو کنند، غالباً تاریخ‌ها را مخلوط و رویدادها را فراموش می‌کنند و بیش‌تر اوقات واقعیت‌ها را از شکل می‌اندازند. وقتی آن‌ها نیز به نوبه‌ی خود می‌میرند، حکایت‌ها نیز از میان می‌روند…

ناتان گلس، دیوانگی در بروکلین

نوشته‌ی پل اُستر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر اُفق